سنگهای خونی
سنگ ها خونی بودند و بوی خون همه جا را فرا گرفته بود صدایی شنیده نمیشد و هوا ساکن بود و صدای کرکس ها از دور به گوش میرسید. آسمان نیمه تاریک بود و سایه ی شب بر روز پنجه انداخته بود هوا سرد بود و سوز آن تا مغز استخوان هایش پیش رفته بود او با عجله میدوید و هدف نا معلومی را دنبال میکرد. بعد از مدتی توانست از جنگل بیرون برود و در خانه ای متروک پنهان شود صدای رینا به گوش میرسید و لحظه لحظه بر ترسش افزوده میشد راه فراری نداشت و هر لحظه به مرگ نزدیکتر میشد رینا به نزدیکی در رسیده بود و نیک هم به دنبال وسیله ای برای دفاع از خودش بود رینا به پشت نیک رسید و او هم لوله ی تفنگ شکاری را که تازه یافته بود در قلبش فرو کرد رینا فریاد زجر آوری کشید و ساژه را از روحش جدا کرد ساژه هم به آسمان پرتاب شد تقریبا همه جا روشن شده بود و نیک و رینا بازهم از دست ساژه فرار کردند. ولی پس از تمام شدن روز دوباره شب فرا رسید و. . . . . .
¤ نویسنده:شایان عرضی